• وبلاگ : تخريب
  • يادداشت : عاشق واقعي حضرت زهرا (س)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ارمان 

    بسم الله .. وارد اتاق خانه مي شود .. با تعجب به همه جا سرک مي کشد .. فکرش را هم نمي کرد که سربازيش را در يک همچين جايي بگذراند ..

    -- خدايا دمت گررررررررررررررم .. بدبخت رفيقام بايد تو پادگان دستشويي تميز کنن .. ولي خيالي نيست .. خودمو عشقه .. دوسال بخور و بخواب ..

    -- داري با کي حرف مي زني .. بجنب بيا دنبالم ديگه ..

    اين را پيرزني مي گويد که جلوتر از او، او را راهنمايي مي کند ..

    -- ننه جان! حالا اين خونه ي کي هست که اينقدر زور داشته که برا امور روزمره اش بهش سرباز دادن و اين افتخار!! نصيب من شده ..

    -- «آقا» سرهنگ ارتشه .. از اون آدم گنده هاست .. يعني خب اولش نبود .. ولي با گنده ها گشت و خودشم شد گنده .. خدارو چه ديدي .. اگه از تو خوشش بياد شايد تو رو هم بياره قاطي گنده ها .. پس تمام زورتو بزن که ازت خوشش بياد .. البته يه پيش شرط هم داره ..اونم «خانمه»! .. خانمِ «آقا» رو ميگم .. يه پارچه خانمه! .. «آقا» رو حرفش حرف نميزنه .. اگه «خانم» ازت خوشش بياد ديگه ردخور نداره .. «خانم» از خيلي ها خوشش اومده!! و سفارش خيلي ها رو به «آقا» کرده ..! اگه ازت خوشش بياد از همون موقع خودتو قاطيه گنده ها ببين!

    بازهم به فکر فرو مي رود .. خدايا يعني مي شود .. هر کاري مي کنم که .. ياد دهاتشان مي افتد .. با چه فلاکتي بزرگ شد .. هرکاري .. «هرکاريِ» آخر را چند مرتبه مي گويد .. يکي دو دفعه سوالي مي گويد يکي دوفعه با تعجب و يکي دو دفعه هم با ترديد ..

    -- آهااااااي تو که با زدي توو خط و خيال که .. بجنب «خانم» منتظرن ..

    همينطور که دارد با او حرف مي زند .. در را هم باز مي کند و با دست به او اشاره مي کند که بجنبد و داخل شود .. تا وارد مي شود،يک مرتبه چشمهايش چهارتا مي شود .. ناخودآگاه ساکش از دستش مي افتد .. آب دهانش را به زور قورت مي دهد .. «لام» بعد از «سـ» که داشت مي گفت، يکمرتبه در دهانش گم مي شود .. پيرزن لبخندي مي زند .. انگار از اين نگاههاي اول زياد ديده .. خانم نسبتاً جواني که به احتمال زياد همان «خانم» است روي صندلي نشسته .. زيبا و در عين حال نيمه عريان .. پا را روي پا انداخته و ... با تلفن حرف مي زند ..

    -- ننه جان چرا ساکتو انداختي زمين .. برش دار بيا توو ديگه .. زشته.. خوبيت نداره!

    به ناگاه به ياد مادرش مي افتد که از زير قرآن ردش کرده است ..

    -- مادرجان سپردمت به خودش .. خودش مي دونه و خودش ..

    ساک را از زمين بر مي دارد و به سرعت از اتاق بيرون مي آيد .. پيرزن بدنبالش راه مي افتد ..

    -- کجا ميري پس .. اينجا همه چي بهت ميدن ..

    با خودش زير لب مي گويد .. اگه مجبورم کنن هرروز توالتهاي پادگانو تميز کنم، ديگه بر نمي گردم اينجا .. هرکاري .. هرکاري .. الا اينجا ..

    برگرداني از خاطرات شهيد عارف «عبدالحسين برونسي» ... عبدالحسين .. عبد حسين بايد باشي تا بِکَني .. بگذري ..از «شهوت» گذشت تا به «شهادت» رسيد ..