سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 خاطره - تخریب

بابات کو؟

چهارشنبه 87 فروردین 7 ساعت 7:0 صبح

 

 

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


وضوی بی نماز!

سه شنبه 87 فروردین 6 ساعت 7:0 صبح

  

   موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


رستم خان

دوشنبه 87 فروردین 5 ساعت 7:0 صبح

 

 

      اولش که دیدیمش فکری شدیم از آن دسته آدم هایی است که پیش خدا ارج و قرب دارند و ما هم از تصدق سرش بلیط یک سره به بهشت را می گیریم و پارتی مان آن دنیا جور است و هیچ نگرانی بابت آتش و دوزخ و اژدهای هفت سر و آویزان ماندن هزار ساله نداریم. ریش داشت یک هوا. همیشه خدا تسبیح می گرداند و ما را نصیحت می کرد که کم شیطنت کنیم و بنده خوب خدا باشیم. اوایل کمی به حرفش تره خرد می کردیم و چیزی نمی گفتیم. اما بعد شورش را درآورد. شب و نصفه شب، وقت و بی وقت در نماز و عبادت بود، دست به سیاه و سفید نمی زد و ما جورش را می کشیدیم و حرص می خوردیم اما از ترس جهنم و شکستن دل و «دل شکستن هنر نمی باشد» و «دل به دست آوردن هنر است»، زبان به کام می گرفتیم.

     وقتی حرف از عملیات و نبرد با دشمن می رسید، چنان روی منبر می رفت و دم از شجاعتهای بی نظیرش می زد که ما به خود می بالیدیم که یکی از مشهورترین  و چالاک ترین رزمندگان دوران به دسته ما آمده و موقع جنگ دلواپسی نداریم و او یک تنه خودش یک لشکر است و اگر صدام از وجود او با خبر شود برای کله پشمالویش میلیون ها جایزه می گذارد. از نبردهای تن به تن با عراقی های چون غول بی شاخ و دم تعریف می کرد. از روزی گفت که یک تنه به قلب یک لشکر زرهی زده و از آن سو سالم بیرون آمده، درحالیکه پشت سرش صدها تانک و نفربر آتش گرفته و کشته های دشمن پشته شده، از زدن هواپیمای میگ دشمن می گفت که چطور با تیر بار باعث سقوطش شده و با قناسه دوربین دار نشانه رفته زده و چتر خلبان نگون بخت سوراخ شده و خلبان با کله افتاده تو مرداب و فقط چتر نجاتش بیرون مانده است. از ساعتی می گفت که نزدیک بوده صدام حسین را اسیر کند و صدام مادر مرده با کمک صدها بادیگارد و کماندو، از چنگ او گریخته و نصف عراق را به خاطر این جان به در بردن سور داده است. خلاصه کلام شد رستم تهمتن و ما چه ذوقی کردیم. اما این وسط سعید بود که حرص می خورد و به حرفهای رستم خان پوزخند می زد. تا اینکه قرار شد برای حمله به خط مقدم برویم.

 ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


اداى احترام به والمرى

یکشنبه 87 فروردین 4 ساعت 7:0 صبح

 

تخریبچى اگر قرار باشد در میدان مین بترسد، اصلا بدرد تخریب نمى خورد. گاهى مى شد به مین التماس مى کردیم که بزند. نه اینکه بخواهیم خودمان را بکُشیم، بلکه هر لحظه منتظر یک اشاره خدایى بودیم تا ما هم برویم.

یکى از روزهاى سال 72 بود که در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى کار مى کردیم. همان مقتل معروف. همه منطقه هم رملى بود و پیدا کردن مین مشکل. کل منطقه هم میدان مین بود. شهدایى هم که آنجا افتاده بودند، یا روى مین رفته و یا زیر دوشکاى دشمن افتاده بودند. مین هاى آنجا هم اکثراً ضد نفرات بود. مین والمرى، گوشتکوبى و گاهى ضد خودرو هم بود.

یک مین ضد خودرو را دیدم که در آوردم و پس از خنثى کردن در کنارى گذاشتم. بر حسب قائده خاص، باید سه مین والمرى هم در اطرافش باشد. دو تاى آن را در آوردم ولى سومى را پیدا نکردم. دستهایم را تا ساعد کرده بودم توى ماسه ها و بدون اینکه چیزى را ببینم، آن زیرها را مى گشتم بلکه مین سوم را پیدا کنم.

در حال گشتن بودم که حمید اشرفى آمد جلو و گفت: «مین سوم را باید من پیدا کنم». با تعجب گفتم: «آقا جان، اگه این مین پیدا نشد، زیاد مهم نیست ولى اگه بزند دو نفریمان ناکار مى شویم. حالا یا توى دست تو بزنه یا توى دست من، جفتمون رو داغان مى کنه. پس برو کنار بذار یک نفرى کار کنم!».

ول کن نبود. با خنده گفت: «نخیر! اگه قرار بزنه، چرا تنها برى. خب دوتایى باهم مى رویم. چه عیبى داره؟».

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


مین هایى که نمى دیدم

شنبه 87 فروردین 3 ساعت 7:0 صبح

 

 

به لطف خدا، در عملیات کربلاى پنج شلمچه، ترکش در سمت چپ جمجمه ام میهمان شد که از همان زمان کنترل عصب سمت چپ جمجمه ام و بخصوص چشمم از دستم رفت و دیگر چشم چپم جایى را نمى بیند. همین مسئله باعث مى شد تا گاهى در باز کردن معبر، بعضى مین هاى سمت چپ را نبینم و جا بگذارم. البته بچه ها دیگر متوجه این قضیه شده بودند و وقتى وارد میدان مى شدیم، از سمت راست من حرکت مى کردند و مى گفتند: «مرتضى هرچه مین جا بگذارد سمت چپ جا مى گذارد و آن طرف خطر دارد». بچه هایى هم که تخریبچى بودند و پشت سر من مى آمدند، بیشتر سمت چپ مسیر را چک مى کردند. البته کم اتفاق مى اتفاد که مینى جا بگذارم، چون در کار تخریب باید خیلى دقت داشت. به قول معروف «اولین اشتباه آخرین اشتباه است». بعضى وقت هاى اتفاق مى افتاد که مینى را نمى دیدم و رد مى شدم و آقا مجید پازوکى یا على آقا محمودوند آن را پیدا مى کردند که واویلا یک علم شنگه اى بر پا مى کردند که بیا و تماشا کن: «مرتضى دوباره مین جا گذاشته» و از این حرف ها. مى گفتم: «بابا جون، ما دیگه این توى وسع و حدمان است. دیگر بیشتر از این از دستم بر نمى آید.» البته بچه ها هم شوخى و مزاح مى کردند ولى حق داشتند.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


پاى علیجانى هم پرید

جمعه 87 فروردین 2 ساعت 7:0 صبح

 

در میدان مین اطراف ارتفاع 112 منطقه والفجر مقدماتى، شروع کرده بودیم به کار. از حدود 12 شهیدى که آن روز پیدا کرده بودیم، اکثرشان وسط میدان مین افتاده بودند. میان سیم هاى خاردار، و وسط راه کار. از جلمه آنان، همان شهیدى بود که اول میدان مین، خودش را انداخته بود روى مین منور و بدنش کاملا سوخته بود.

شش نفر بودیم که داشتیم برمى گشتیم عقب. دیگر ظهر شده بود و وقت نماز و ناهار. مثل اداره هایى که در شهر هستند، مى رفتیم که استراحتى کوتاه داشته باشیم و برگردیم. از سراشیبى تپه اى داشتیم مى رفتیم پائین. من سرستون بودم، حمید اشرفى پشت سرم و «مرتضى علیجانى» که از بچه هاى ورامین بود، به دنبال او و سید و دیگر بچه ها پشت سرشان. رفتیم که از میدان مین عبور کنیم. استدلالم این بود که من یک مقدارى از بقیه فاصله بگیرم و جلوتر بروم که اگر اتفاقى افتاد، به دیگران آسیب نرسد;چرا که علیجانى و اشرفى هم تخریبچى بودند و مى توانستند بچه ها را از میدان رد کنند.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


کسى صدا مى زند

پنج شنبه 87 فروردین 1 ساعت 7:0 صبح

 

 

هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح کار کرده بودیم و هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. همین مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسایل را جمع کرده بودیم که برویم. خورشید، پشت ارتفاع 146 فکه، سرخ مى شد و پائین مى رفت. در کنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربایجان مى آمد. پاسدار وظیفه لشکر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجایش ایستاد. بدون هیچ حرکتى. من هم ایستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:

- براى چى وایسادى؟ راه بیفت بریم، شب شد...

او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتیم. برگشت طرف محلى که کار مى کردیم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چیزى جدا گذاشته، به همین خاطر گفتم: «کجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «یک دقیقه صبر کن...».

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


   1   2      >
:لیست کامل یاداشت ها  :