سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 کرامات شهداء بعداز شهادت - تخریب

کرامات شهداء بعداز شهادت

پنج شنبه 87 اردیبهشت 5 ساعت 7:35 عصر

 شهید حسین‌ ثابت‌خواه‌ 

 

یک شب خواب دیدم حسین بی خبر آمد و گفت : مادر بلند شوید ، بلند شوید که برویم . گفتم : کجا؟ گفت: می خواهیم به مسافرت برویم . گفتم : کجا ؟ گفت مکه. گفتم : مادر همینطوری که نمیشه به مکه برویم . گفت: چرا؟ گفتم: هم گذرنامه می خواهد و هم اینکه باید قبلا ثبت نام کنی . گفت: ثبت نام کردم و گذرنامه هم گرفتم. ماشین سپاه جلوی درب حیاط بود و من را سوار ماشین کرد و به فرودگاه برد . از آنجا سوار هواپیما شدم و به مدینه رفتم . قبرستان بقیع را زیارت کردم و بعد به حرم حضرت پیغمبر رفتم و دعا و راز و نیاز کردم همینکه وارد حرم مطهر شدم نوه ام مرا از خواب بیدار کرد . خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا چه جایی من بیدار شدم . ساعت 5 صبح به حرم مطهر حضرت رضا (ع) رفتم و نماز صبح را خواندم و با امام رضا (ع) در میان گذاشتم و گفتم یا امام رضا (ع) دیشب خداوند مرا دعوت کرده است مرا ناامید نکن. پیش امام رضا (ع) خیلی راز و نیاز کردم .

یک شب خواب دیدم حسین بی خبر آمد و گفت : مادر بلند شوید ، بلند شوید که برویم . گفتم : کجا؟ گفت: می خواهیم به مسافرت برویم . گفتم : کجا ؟ گفت مکه. گفتم : مادر همینطوری که نمیشه به مکه برویم . گفت: چرا؟ گفتم: هم گذرنامه می خواهد و هم اینکه باید قبلا ثبت نام کنی . گفت: ثبت نام کردم و گذرنامه هم گرفتم. ماشین سپاه جلوی درب حیاط بود و من را سوار ماشین کرد و به فرودگاه برد . از آنجا سوار هواپیما شدم و به مدینه رفتم . قبرستان بقیع را زیارت کردم و بعد به حرم حضرت پیغمبر رفتم و دعا و راز و نیاز کردم همینکه وارد حرم مطهر شدم نوه ام مرا از خواب بیدار کرد . خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا چه جایی من بیدار شدم . ساعت 5 صبح به حرم مطهر حضرت رضا (ع) رفتم و نماز صبح را خواندم و با امام رضا (ع) در میان گذاشتم و گفتم یا امام رضا (ع) دیشب خداوند مرا دعوت کرده است مرا ناامید نکن. پیش امام رضا (ع) خیلی راز و نیاز کردم . بعد از آنجا به سازمان حج و اوقاف رفتم و گفتم: برادر! شما را به خدا یک کاری بکنید بروم. گفت : کجا می خواهی بروی ؟ گفتم: بالاخره خداوند مرا دعوت کرده است حالا با هر وسیله ای هست مرا هم ببرید گفت: خواهرم کاروان اول رفته شما چطوری می خواهید بروید گفتم: حاج آقا خداوند مرا دعوت کرده است حالا شما می خواهید مرا نبرید وقتی که دید من ناراحتم و گریه می کنم . گفت: خواهر اگر شما یک امتیازی داشتید باز شاید می توانستیم یک کاری برایتان بکنیم .گفتم : مثلا چه امتیازی . گفت: اگر خانواده شهید ، اسیر و جانباز بودید . من در حالی که گریه می کردم گفتم : حاج آقا من قابل نبودم اگر قابل بودم 6 ،7 سال قبل می رفتم . بالاخره آنجا کارت شناسایی ام را در آوردم و گفتم : حاج آقا من نمی خواستم از طرف بنیاد بروم . خداوند مرا دعوت کرده و اینطوری خواسته است که می خواهم بروم. کارت را در آوردم. به بنیاد زنگ زدند بعد به من گفتند : خواهر شما به بنیاد بروید و فلانی را ببینید و به ایشان بگویید شاید ان شاءا... کارتان را درست کند. من دو روز پشت سر هم به بنیاد رفتم خلاصه بنده خدا کار ما را درست کرد.گفتند: شما تنها هستید ؟ گفتم: نه، حاج آقایمان هم هست . گفت: من تا ساعت 10 به شما خبر می دهم . با خوشحالی به خانه برگشتم که ساعت 10 می خواهند به ما خبر دهند کنار تلفن نشستم ساعت 11 شد ، 12 شد زنگ نزدند. ناامید شدم . ساعت 3 بعد از ظهر حاج آقایمان آمد و گفت : حاج خانم خوش خبری کارتان درست شد و گفتم : جدی می گویید ، گفت: بله. روز بعد رفتیم و حدود هشتصد هزار تومان به بنیاد بردیم و یک فیش به ما دادند و به بانک رفتیم و پولها را به حساب بنیاد ریختیم و به صورت آزاد من را به همراه حاج آقا به حج فرستادند.

       گوینده :فاطمه رجبی     


نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها  :