سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 در خاطر کوهها - تخریب

در خاطر کوهها

پنج شنبه 86 آبان 17 ساعت 8:17 عصر

 

برگرفته از کتاب حماسه کاوه

 

 

عملیات که تمام شد، بیشتر نیروها به پیرانشهر برگشتند . نزدیک غروب ، یکی از بچه های مهندسی خبر آورد که بولدوزرمهندسی ، نزدیک روستای « بوستان بیک » گیر کرده است . خواستم چند نفر همراهش بفرستم که گفت : « فایده نداره .»

گفتم : « پس چی کار کنیم ؟ »

عملیات که تمام شد، بیشتر نیروها به پیرانشهر برگشتند . نزدیک غروب ، یکی از بچه های مهندسی خبر آورد که بولدوزرمهندسی ، نزدیک روستای « بوستان بیک » گیر کرده است . خواستم چند نفر همراهش بفرستم که گفت : « فایده نداره .»

گفتم : « پس چی کار کنیم ؟ »

گفت : « تنها راهش اینه که بولدوزری دیگه بیاد و بکسلش کنه .»

این راه به خاطر نزدیک شدن شب اصلا عملی نبود . از طرفی هم چون ضد انقلاب ، در منطقه پراکنده بود ، نمی شد بولدوزر را به حال خودش رها کرد ، قطعا سراغ آن می رفتند .

به محمود گفتم : « اجازه بده با چند تا از بچه ها بریم اطراف بولدوزر تا صبح کشیک بدیم .» قبول کرد همراه – هفت – هشت – ده نفری که مانده بودند ، داوطلبانه رفتیم از بولدوزر حفاظت کنیم . کاوه هم به رغم اصرار ما همراهمان آمد . اوذر هر عملیاتی ، اغراق ، بیشتر از همه زحمت می کشید . می دانستم که حسابی خسته است ، به او گفتم : « حالا که اومدی ، پس بری توی پایگاه ژاندارمری استراحت کنی ، خودمون هستیم 

گفت : « نه ، اینجا کنار بچه ها باشم ، خیالم راحت تره » وماند .

بدون معطلی شروع کردیم به کندن سنگر روی تپه ای که بالای سر بولدوزر بود ، که اگر لازم شد ، جان پناهی داشته باشیم . کار کندن سنگر که تمام شد ، نشستیم و با قوطی هایی که اطرافمان بود چای خوردیم .

غروب ساکت و دلچسبی بود . کمتر پیش می آمد که چنین حال و هوایی داشته باشیم  هر کدام از بچه ها چیزی می گفتند . نماز که خواندیم ، به محمود گفتم : « آقا محمود ! اگه مردم تو رو فراموش نکنن ، این کوهها فرا موشت نمی کنن !»  

گفت : « چطور مگه »

گفتم : « به دستور تو ، سربازای امام ، روی خیلی از قله های کردستان  ، نماز خوندن . این تو بودی که کلمه « اشهد ان لا اله الاالله » را بیشتر این کوه اه طنین انداز کردی . »

بچه ها که منتظر بودند کسی شروع به صحبت کند ، هر کدام حرفهایی از همین دست زدند . در حقیقت می خواستند عشق وعلاقه شان را نسبت به کاوه نشان بدهند . محمود سرش را انداخته بود پایین و عکس العملی نشان نمی داد . اما از چهره اش معلوم بود که از این حرفا خوشش نیامده . صحبت بچه ها که تمام شد ، گفت : « ما بدون امام چیزی نیستیم ! امام هم ، همه چیز رو از خدا می دونه .» بعد از کمی مکس ادامه داد : « از این حرفا هم دیگه کسی نزنه  وگرنه کلاهمون می ره تو هم .»

خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و رفت سراغ بحث عملیات ها و منطقه .   

       


نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها  :