سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 نمى دانم چرا باید اینجا را کند... - تخریب

نمى دانم چرا باید اینجا را کند...

پنج شنبه 86 اسفند 23 ساعت 10:44 عصر

 

 

در آن اطراف پنجاه شهید پیدا کرده بودیم. فکر مى کردیم که دیگر چیزى نباشد. دوروبر را هم که کندیم، دیگر به چیزى بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود که دشمن پیکر شهدا را در یک جا جمع کرده و چه بسا دوربین هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبلیغاتى نیز از این صحنه ها برده باشند.

اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى یک کامیون ایفاى عراقى سوخته بود. در کنارش تل خاکى ایجاده شده بود که مقدار زیادى آت و آشغال میان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانکى از میان خاک ها بیرون زده، چند لاستیک نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاک بودند.

«محمد رضا کاکا» از بچه هاى تهران، که خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشکوک به تل خاک نظر مى کرد. کلید کرد که الاّ و بلاّ اینجا را بکنیم. هرچه گفتیم که اینجا فقط مقدارى آشغال و وسایل جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمى پذیرفت.

خوبى تفحص به این است که بودن یا نبودن شهید بستگى به نظر «رئیس» و «مسئول» ندارد، هرکس احساس کند شهیدى صدایش مى زند، بقیه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزیده، تو چطورى مى خواهى شنى تانک را در بیاورى، یا بدون هرگونه امکاناتى کامیون سوخته را جابجا کنى؟ ول کن اینجا چیزى گیرت نمى آید...»

در آن اطراف پنجاه شهید پیدا کرده بودیم. فکر مى کردیم که دیگر چیزى نباشد. دوروبر را هم که کندیم، دیگر به چیزى بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود که دشمن پیکر شهدا را در یک جا جمع کرده و چه بسا دوربین هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبلیغاتى نیز از این صحنه ها برده باشند.

اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى یک کامیون ایفاى عراقى سوخته بود. در کنارش تل خاکى ایجاده شده بود که مقدار زیادى آت و آشغال میان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانکى از میان خاک ها بیرون زده، چند لاستیک نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاک بودند.

«محمد رضا کاکا» از بچه هاى تهران، که خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشکوک به تل خاک نظر مى کرد. کلید کرد که الاّ و بلاّ اینجا را بکنیم. هرچه گفتیم که اینجا فقط مقدارى آشغال و وسایل جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمى پذیرفت.

خوبى تفحص به این است که بودن یا نبودن شهید بستگى به نظر «رئیس» و «مسئول» ندارد، هرکس احساس کند شهیدى صدایش مى زند، بقیه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزیده، تو چطورى مى خواهى شنى تانک را در بیاورى، یا بدون هرگونه امکاناتى کامیون سوخته را جابجا کنى؟ ول کن اینجا چیزى گیرت نمى آید...»

ولى او مصرّ شد که تل خاک را بکند. و شروع کرد به زیرورو کردن خاک ها. چند سرباز گذاشتم پهلویش و خودم با دو سه نفر دیگر رفتیم که شیار روبه رویى را که خیلى مشکوک به نظر مى رسید بگردیم. چند قدمى که رفتم، دلم رضایت نداد. برگشتم و نگاهشان انداختم. با علاقه تمام داشتند خاک ها را مى کاویدند. مغلوب همتشان شدم و برگشتم. بیل دستى را برداشتم و شروع کردم به کندن از یک طرف دیگر از تل خاک.

هر چى بیشتر مى کندیم. بچه ها بیشتر به «کاکا» تیکه مى انداختند. همه را خسته کرده بود ولى خودش مى گفت: «شما بروید دنبال شیار، من خودم تنها مى مانم و تکلیف اینجا را معلوم مى کنم».

برخوردیم به تکه اى سیم سیاه تلفن، یک دفعه کاکا داد زد: «اینهاش. دیدید گفتم. خودشه». سیم تلفن را گرفت تا رد آن را بیابد. با خودم گفتم اشتباه مى کند و بعید است اینجا شهید باشد. ولى او ول کن نبود. اصلا مى خواست آن تل خاک را از میان بردارد تا خیالش راحت شود.

رسیدیم به سختى زمین یعنى جایى که دیگر ثابت مى شد شهیدى اینجا نیست. ولى سیم تلفن پیچ خورده و کمى آن طرَفتر زیر خاک ها رفته بود. براى خودم هم جالب شد. با اینکه خسته بودیم، با شدت بیشترى مى کندیم. ناگهان کاکا فریاد زد: «یافتم... یافتم...».

رسیدیم به چند تکه استخوان پاى انسان، این را که دیدم، گفتم: «حالا باید با احتیاط اطراف را خالى کنیم» همه دست به بیل شدیم و در کمال دقت و احتیاط، تپه خاک را برداشتیم و در کمال تعجب برخوردیم به پیکر چند شهید که در کنار یکدیگر دفن شده بودند.

دشمن خبیث با سیم تلفن دست و پاى آنها را بسته و روى هم دیگر انداخته بود. شهید بوده اند یا مجروح، خدا مى داند. ولى انسان کشته شده که نیازى ندارد دست و پایش را با سیم تلفن محکم ببندند. «کاکا» که خوشحال شده بود، شادمان بیل مى زد و مدام صلوات مى فرستاد.

در عطر آگینى صلوات، پیکر هشت شهید را که مظلومانه و معصومانه کنار هم خفته بودند، از زیر تل خاک و میان وسایل بیرون آوردیم و هریک را با احترام و بغض خاص، داخل کیسه سفید گذاشتیم، و آنهایى را که پلاک داشتند، شماره را روى کیسه شان نوشتیم و آن که نداشت روى پارچه و کارتش این طور نوشتیم:

دفن شده در کنار شماره پلاک... در ارتفاع 112 فکه منطقه عملیاتى والفجر یک


نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها  :