سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 مین هایى که نمى دیدم - تخریب

مین هایى که نمى دیدم

شنبه 87 فروردین 3 ساعت 7:0 صبح

 

 

به لطف خدا، در عملیات کربلاى پنج شلمچه، ترکش در سمت چپ جمجمه ام میهمان شد که از همان زمان کنترل عصب سمت چپ جمجمه ام و بخصوص چشمم از دستم رفت و دیگر چشم چپم جایى را نمى بیند. همین مسئله باعث مى شد تا گاهى در باز کردن معبر، بعضى مین هاى سمت چپ را نبینم و جا بگذارم. البته بچه ها دیگر متوجه این قضیه شده بودند و وقتى وارد میدان مى شدیم، از سمت راست من حرکت مى کردند و مى گفتند: «مرتضى هرچه مین جا بگذارد سمت چپ جا مى گذارد و آن طرف خطر دارد». بچه هایى هم که تخریبچى بودند و پشت سر من مى آمدند، بیشتر سمت چپ مسیر را چک مى کردند. البته کم اتفاق مى اتفاد که مینى جا بگذارم، چون در کار تخریب باید خیلى دقت داشت. به قول معروف «اولین اشتباه آخرین اشتباه است». بعضى وقت هاى اتفاق مى افتاد که مینى را نمى دیدم و رد مى شدم و آقا مجید پازوکى یا على آقا محمودوند آن را پیدا مى کردند که واویلا یک علم شنگه اى بر پا مى کردند که بیا و تماشا کن: «مرتضى دوباره مین جا گذاشته» و از این حرف ها. مى گفتم: «بابا جون، ما دیگه این توى وسع و حدمان است. دیگر بیشتر از این از دستم بر نمى آید.» البته بچه ها هم شوخى و مزاح مى کردند ولى حق داشتند.

به لطف خدا، در عملیات کربلاى پنج شلمچه، ترکش در سمت چپ جمجمه ام میهمان شد که از همان زمان کنترل عصب سمت چپ جمجمه ام و بخصوص چشمم از دستم رفت و دیگر چشم چپم جایى را نمى بیند. همین مسئله باعث مى شد تا گاهى در باز کردن معبر، بعضى مین هاى سمت چپ را نبینم و جا بگذارم. البته بچه ها دیگر متوجه این قضیه شده بودند و وقتى وارد میدان مى شدیم، از سمت راست من حرکت مى کردند و مى گفتند: «مرتضى هرچه مین جا بگذارد سمت چپ جا مى گذارد و آن طرف خطر دارد». بچه هایى هم که تخریبچى بودند و پشت سر من مى آمدند، بیشتر سمت چپ مسیر را چک مى کردند. البته کم اتفاق مى اتفاد که مینى جا بگذارم، چون در کار تخریب باید خیلى دقت داشت. به قول معروف «اولین اشتباه آخرین اشتباه است». بعضى وقت هاى اتفاق مى افتاد که مینى را نمى دیدم و رد مى شدم و آقا مجید پازوکى یا على آقا محمودوند آن را پیدا مى کردند که واویلا یک علم شنگه اى بر پا مى کردند که بیا و تماشا کن: «مرتضى دوباره مین جا گذاشته» و از این حرف ها. مى گفتم: «بابا جون، ما دیگه این توى وسع و حدمان است. دیگر بیشتر از این از دستم بر نمى آید.» البته بچه ها هم شوخى و مزاح مى کردند ولى حق داشتند.

یکى از مواردى که خیلى براى خودم لطمه روحى داشت، زمانى بود که تعدادى از بچه ها آمده بودند براى فیلمبردارى. سال 73 بود که حاج نادر طالب زاده و چند تاى دیگر از بچه ها آمده بودند فکه تا گزارش تصویرى از کار تفحص تهیه کنند. آقا سید میر طاهرى گفت که اینها را ببرم توى بعضى معبرها و محورها و جاهاى خاص را نشان بدهم. قرار شد من جلو بروم و توضیح بدهم و آنها فیلم بگیرند و به قول معروف فیلم مستند بشود و همه اینها به صورت فیلم ویدئویى ضبط شده است.

تابستان سال 73بود و روزهاى آخر کار تفحص در آن فصل. گرماى شدید فصلى شروع مى شد و امکان کار کم بود. مى خواستیم وسایل را جمع کنیم و برویم عقب. البته وسایلرا جمع کرده و آماده حرکت بودیم. شب، سید به من گفت که فردا آنها را به بعضى از مناطق ببرم. آن شب برایم شبى دیگر بود. اصلا خواب به چشمانم نمى آمد. بى خوابى به سرم زده بود. عجیب کلافه شده بودم. اصلا یک اوضاع بهم ریخته اى داشتم. هیچ وقت آنقدر کلافه نشده بودم. آرام بودم ولى غوغایى عجیب در درونم برپا بود. نمى دانستم چى باید باشد. ولى احساس مى کردم یکى از علل اصلى آن این بود که روز بعد باید از فکه مى رفتیم. باید بر مى گشتیم تهران، باید با شهدا خداحافظى مى کردیم.

آن شب یکى دو ساعتى را با خودم و خدا خلوت کردم. مقرى که چادرهایمان در آنجا قرار داشت، در کنار محلى بود که قبلا در آنجا یک گور جمعى و تعدادى شهید پیدا کرده بودیم. رفته جایى که شهدا بودند. نشستم و شروع کردم با خدا حرف زدن:

- خدایا تکلیف ما رو مشخص کن تا بفهمیم چیه. آخره ما باید چکار کنیم؟ واقعش آینه که من دنبال این آمدم و چیزهاى دیگر براى من فرع است. یعنى من دنبال بالاتر از اینهایش اومدم. بهت بگم، مى گن اجر جهاد شهادت است، دنبال این اومدم، حالا هر تفسیر و تعبیرى که براى این قضیه مى تونى داشته باشى، داشته باش. حقیقتش آینه که من او مدم تا به آن مرحله عمل برسم. خودت که بهتر مى دونى...

تا اذان صبح یک چرتى زدم. نماز را خواندم و دراز کشیدم. افکار متفاوتى در سرم مى چرخیدند که سعى کردم بخوابم و خوابم برد.

صبح که از خواب بلند شدم، وضو گرفتم و رفتم توى میدان. از ارتفاع 112 شروع کردم به توضیح دادن. پیاده مى رفتیم. من توضیح مى دادم و حاج نادر هم فیلم مى گرفت. تا خود ارتفاع 143 پیاده رفتیم. یک چیز حدود ده کیلومتر.

توى آن گرماى شدید، توى میدان مین افتاده بودم جلو و توضیح مى دادم و بچه ها هم دنبالم مى آمدند. قرار بود نزدیک 146 که ماشین ها ایستاده بودند، از پشت وارد میدان مین شویم و به آنجا که آخر کارمان بود برویم. از میدان مین 143 گذشتیم. معبر زدم و آمدم بیرون و گفتم که اینجا دیگر مین وجود ندارد و خیلى هم مطمئن بودم. همه این لحظات را آقاى طالب زاده فیلمبردارى مى کرد. حدود دویست مترى از میدان مین دور شدیم. به جاده اى مالرو رسیدیم که مى خورد به تپه و از آنجا به پاسگاه 30.

دیدم حاج نادر بد جورى دوربین را زوم کرده رویم. از راه رفتنمان فیلم مى گرفت، از پاهایمان مى گرفت. به شوخى گفتم: «آخه حاجى راه رفتن ما که فیلم نداره، از این سیم خاردارها و نبشى ها بگیر. از این میدان مین ها بگیر...» گفت من مى خواهم صحنه هاى خاصى را توى این فیلم بگنجانم.

به تکه اى رسیدیم، همین جور که داشتیم مى رفتیم جلو، یک لحظه ایستادم. ناخود آگاه میخکوب شدم. بدون هیچ علتى. نمى دانم چى شد و دمى بدون هر علت خاصى سرجاى خودم ایستادم. سید میرطاهرى که کنارم بود، گفت:

- چى شد آقا مرتضى، چرا وایسادى؟

رو کردم به او و طورى که مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سید بچه ها رو ببر عقب». حس مى کردم جلویمان میدان مین باشد. یک همچین استنباطى براى خودم داشتم. آدم زیاد که توى تخریب کار کند میدان مین خودش با او حرف مى زند و یافتن میدان مین، به دیدن نیاز ندارد. سید که تعجب کرده بود، گفت: «چى شده؟» گفتم: «برو عقب یک خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».

یک لحظه به خودم آمدم. دیدم یک چیزى مثل سنگ زیر پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخیدم. رو به سید گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اینکه به او پاسخى بدهم سعى کردم پایم را بلند کنم. به خاطر جراحتى که از زمان جنگ در پاى چپم داشتم، نمى توانستم همه وزن بدن را روى آن تکیه بدهم. یک لحظه احساس کردم زیر پاى راستم خالى شد. کمى بلند کردم دیدم قشنگ پایام را گذاشته ام روى کلاهک مین والمرى.

با دیدن مین والمرى، یک دفعه سرجایم نشستم. سید جا خورد. آمد جلو و پرسید که چى شده گفتم: «بیا جلو و نگاه کن» مین را نشانش دادم. شاخک هاى والمر را که دیدم جا خوردم. حال عجیبى داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجیبى در خودم دیدم. با وجودى که همه سنگینى بدنم روى پاى راستم بود و پاى راستم روى مین والمرى، عمل نکرده بود. نمى شد جلوى بچه ها زار زد. دلم بد جورى شکست، بد جوریاز خودم ناامید شدم. آدم بعضى از وقت ها از مردم ناامید مى شود، گاهى از اطرافیانش، خب تا حدودى به خودش امید دارد. ولى وقتى آدم از خودش ناامید مى شود، این دیگر توى زندگى شکست بزرگى است. به حالتى شوخى که بغض سخت داخل گلویم را بپوشاند، از دهانم پرید که: «بنازم به معصیت... چه کارها که نمى کند. روى مین مى روى نمى زند. معصیت این کارها را مى کند...».

سید گفت: «بیا راه کار را دور بزنیم و دست به این مین نزن» گفتم: «سید جان، اینجا یک راه کارى است که هرکسى رد مى شود و احتمال دارد برود روى مین، پس بذار درش بیاورم».

بچه ها را برد عقب. حاج نادر همچنان فیلم مى گرفت. تازه کلید کرده بود که وقتى مین را در مى آورم جورى باشد که او خوب تصویر بگیرد. کفرم درآمد. گفتم: «پدر آمرزیده اینها که دیگه فیلم نداره ولش کن یک مینه دیگه. بذار یک ساعت دیگه با یک مین خنثى شده برات فیلم بازى مى کنم ولى این خطر داره» گفت: «نه! اصل همینه که از این فیلم بگیرم» و گرفت. گفتم: «باشه بگیر ولى هر اتفاقى افتاد پاى خودت». قبول کرد، خندیدم و گفتم: «خودت هیچى حیف دوربینت، دلت براى آن بسوزه...».

چون روى مین فشار آماده بود حساسیتش چند برابر شده بود، با کوچکترین حرکتى امکان انفجار داشت. براى خودم هم خیلى مشکل بود که در لحظه خنثى کردن مین کسى دور و برم باشد بخصوص اینکه کسى با دوربین ایستاده باشد. مین به هیچ وجه قابل خنثى کردن نبود. تنها کارى که مى شد انجام داد جابجا کردنش بود.

شروع کردم به تراشیدن خاک هاى اطراف مین. یک ربعى علافش شدم تا دروو برش را خالى کنم. به هر صورتى که بود آن را از زمین درآوردم و خیلى آرام و با احتیاط بردم آن سوى داخل میدان مین، کنارى گذاشتم تا مبادا پاى کسى به آن بگیرد. طالب زاده هم از لحظه لحظه آن فیلم مى گرفت. شاید منتظر بود مین در دستم منفجر شود و یک فیلم مستند جالب بگیرد. مین اگر منفجر مى شد او از همه حساب دوربین رسیده مى شد.

بعداً که فیلم را براى خودم گذاشت، با دیدن آن صحنه ها، هر لحظه احتمال مى دادم مین در دستم منفجر شود، از دیدن فیلم موهاى تنم سیخ شد. تازه فهمیدم چى کشیدم


نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها  :