سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تخریبچی - تخریب

کسى صدا مى زند

پنج شنبه 87 فروردین 1 ساعت 7:0 صبح

 

 

هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح کار کرده بودیم و هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. همین مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسایل را جمع کرده بودیم که برویم. خورشید، پشت ارتفاع 146 فکه، سرخ مى شد و پائین مى رفت. در کنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربایجان مى آمد. پاسدار وظیفه لشکر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجایش ایستاد. بدون هیچ حرکتى. من هم ایستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:

- براى چى وایسادى؟ راه بیفت بریم، شب شد...

او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتیم. برگشت طرف محلى که کار مى کردیم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چیزى جدا گذاشته، به همین خاطر گفتم: «کجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «یک دقیقه صبر کن...».

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


شهیدى که همه را کلافه کرده بود

چهارشنبه 86 اسفند 29 ساعت 7:0 صبح
 

 

 

بعضى وقت ها مى شد که انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلى مى خندیدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل مى کردیم. آنها که به این راحتى ها رخ نمایان نمى کنند.
گاهى هم خودشان اشاره اى مى کنند و آدم را مى کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافى است تا همه را در بدر خود کند. آن روز هم یکى از همان روزها بود.
بهار سال 70 بود. پرنده هاى کوچک در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا کرده بودند. رفتیم پاى کار. ظهر بود و یک ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» که هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانکى که در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش. نه. کشیده شدیم آن سمت.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


نمى دانم چرا باید اینجا را کند...

پنج شنبه 86 اسفند 23 ساعت 10:44 عصر

 

 

در آن اطراف پنجاه شهید پیدا کرده بودیم. فکر مى کردیم که دیگر چیزى نباشد. دوروبر را هم که کندیم، دیگر به چیزى بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود که دشمن پیکر شهدا را در یک جا جمع کرده و چه بسا دوربین هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبلیغاتى نیز از این صحنه ها برده باشند.

اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى یک کامیون ایفاى عراقى سوخته بود. در کنارش تل خاکى ایجاده شده بود که مقدار زیادى آت و آشغال میان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانکى از میان خاک ها بیرون زده، چند لاستیک نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاک بودند.

«محمد رضا کاکا» از بچه هاى تهران، که خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشکوک به تل خاک نظر مى کرد. کلید کرد که الاّ و بلاّ اینجا را بکنیم. هرچه گفتیم که اینجا فقط مقدارى آشغال و وسایل جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمى پذیرفت.

خوبى تفحص به این است که بودن یا نبودن شهید بستگى به نظر «رئیس» و «مسئول» ندارد، هرکس احساس کند شهیدى صدایش مى زند، بقیه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزیده، تو چطورى مى خواهى شنى تانک را در بیاورى، یا بدون هرگونه امکاناتى کامیون سوخته را جابجا کنى؟ ول کن اینجا چیزى گیرت نمى آید...»

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


وصیتنامه و دست نوشته شهید

چهارشنبه 86 اسفند 22 ساعت 7:0 صبح

 

راضی نیستم آنان که با امام (ره) رهبر و انقلاب اهلیت ندارند در مجلس تشییع و ختم ما حضور یابند راضی نیستم کسی که نماز نمی خواند به مجالس ما بیاید.
دستنوشته:
آخر پس[چه وقت] این شمع، مار ا به جمع پروانه های سوخته خود راه خواهد داد، این موانع [چه زمانی] برداشته خواهند شد. این ندا[چه هنگام] در گوش من خوانده خواهد شد که ای عباس! موقع وصال فرا رسیده. وای چه خوب ، چه زیباست کاش خود آقا این ندا را به من بدهد، چه خوب است به دست آقا امام زمان(عج) جرعه ای از چشمه زلال کوی حسینی بنوشم و حسینی بمیرم... دشمن خیال می کرد می توان سیر تاریخ را تغییر داد و از مکر شیطان و شر آن در امان بود.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


شهید پازوکی

چهارشنبه 86 اسفند 22 ساعت 7:0 صبح

زیر پایت را نگاه کن

 

 

ماه رمضان سال 72 بود که همراه «مجید پازوکى» از تخریبچى هاى لشکر 27، در منطقه والفجر یک فکه، اطراف ارتفاع 143 به میدانى مین برخوردیم که متوجه شدیم میدان مین ضد خودرو و قمقمه اى است. یعنى یک مین ضد خودرو کاشته و سه تا مین قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.
سر نیزه ها را در آوردیم و نشستیم به یافتن و خنثى کردن مین ها. خونسرد و عادى، با سر نیزه سیخک مى زدیم توى زمین و مین ها را در آورده و خنثى مى کردیم و مى گذاشتیم کنار. رسیدم به یک مین ضد خودرو. دومین قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مین سوم را پیدا نکردم. تعجب کردم، احتمال دادم مین سوم منفجر شده باشد، ولى هیچ اثر یا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. ترکیب میدان هم به همین صورت بود که یک ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مین سومى خبرى نبود.

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


عکاس و مین والمرى

شنبه 86 اسفند 18 ساعت 2:7 عصر

 

اوائل سال 72 در ارتفاع 112 فکه، همراه بچه ها توى راه کارى مى رفتیم جلو. حمید اشرفى دوربین در دست داشت و مدام عکس مى گرفت و به قول بچه ها صحنه ها را شکار مى کرد. به شیارى رسیدیم که عبور از آنجا را خطرناک تشخیص دادم. احتمالا آب باران بعضى مین ها را شسته و پائین آورده بود. بهتر دیدم که از روى یال یکى از تپه ها رد شویم. همین طور که داشتیم از یال، راه کار مى زدیم و جلو مى رفتیم، به یک مین والمرى برخوردم که درست وسط راه کار قرار داشت. یک ترکش خمپاره خورده بود به کلاهک و شاخک هاى مین و آن را کج کرده بود. اشرفى پرید جلو و گفت که بگذارم او مین را ببرد. خنده اى کردم و گفتم: «پدر آمرزیده... بزرگترى گفتند، کوچکترى گفتند، برو عقب».

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


همسرش گفته بود...

جمعه 86 اسفند 3 ساعت 10:1 عصر

                                                             گفتگویی با همسر شهید سید مرتضی آ وینی

 

 

 

خانم امینی! در ابتدای گفت‌وگو از خودتان بگویید.
مریم امینی هستم. متولد سال 1336. تحصیلاتم لیسانس ریاضی و علوم کامپیوتر.
آشناییتان با آقامرتضی چگونه بود؟
 قبل از ازدواج، آشنایی چند ساله با هم داشتیم. من ایشان را می‌شناختم. از سن پانزده سالگی تا نوزده بیست سالگی که این آشنایی به ازدواج رسید.
خانواده‌ها با این ازدواج موافق بودند؟
 خانواده‌ی من مخالف بودند، ولی برای من مشخص بود که این زندگی مشترک باید شروع شود. صورت دیگری برای ادامه‌ی زندگی نمی‌توانستم تصور کنم.
چرا؟
 به خاطر این که از همان ابتدا مرتضی برای من حالت مراد بودن را داشت. رد و بدل کردن کتاب‌های خوب؛ شرکت در سخن‌رانی‌ها و کنسرت‌های موسیقی دانشکده‌ی هنرهای زیبا که ایشان آن جا درس می‌خواندند؛ در واقع ایشان راهنمای کاملی برای من بودند.
این موقعیت، یعنی مراد بودن، تا کدام مرحله از زندگی ادامه داشت؟
 برای همیشه حفظ شد. این رابطه، شیرازه‌ی اصلی زندگی ما بود. البته گاهی چهر‌ه‌ی این موقعیت به خاطر تحولات فکری تغییر می کرد. گرایش‌های ایشان بعد از انقلاب کاملا تغییر کرد. به تبع ایشان، این تغییر در من هم اتفاق افتاد، ولی نسبت برقرار بین من و ایشان همواره ادامه پیدا کرد تا شهادتشان. تا بعد از آن بود که فرصتی پیدا کردم تا برگردم و به نسبت جدید نگاه کنم و ببینم درباره‌ی امروز چه می‌شود گفت.
ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : تخریبچی

نظرات ديگران [ نظر]


<      1   2   3   4   5   >>   >
:لیست کامل یاداشت ها  :